کد مطلب: 19793

آمدم ای شاه پناهم بده

چهارشنبه ۴ شهريور ۱۳۹۴ ساعت ۰۹:۱۷:۲۱

مردِ سالخورده وقتی از پشت تلفن شنید که حال مادرش وخیم است؛ به هر زحمتی بود خودش را به خانه‏ ی مادر رساند. مدّتها بود که برداشتن کوچکترین قدم برای مادرش، سختترین کار شده بود و تخت، مونس همیشگی مادر بود. دیدن چهره‌ ی مثل گچ سفید شده مادر و چشمهای او که به قاب عکس حرم علی بن موسی الرضا علیه‌ السلام خیره شده بود، پیرمرد را نگرانتر کرد.

به سرعت، اورژانس را خبر کردند. دکتر به محض رسیدن؛ مشغول برداشتن نوار قلب شد. گویا مادر، سکته کرده بود. لحظاتی پر اضطراب سپری شد. دکتر دستوراتی داد و بیرون رفت. هنوز به هشتی خانه نرسیده، حال مادر دوباره سنگین شد و نفسهایش به شماره افتاد. مردِ سالخورده بیرون دوید و دکتر را صدا زد. دکتر با عجله برگشت و دوباره مادر را معاینه کرد و قرصی به او داد. بعد مرد را کناری کشید و گفت: «متاسفانه موقع خروج من، مادرتان سکته‌ ی دیگری زده است. کسی که این حالت برایش پیش می ‌آید، کمتر زنده می ماند!»
نگاهی به مادرش انداخت. مادر دوباره به قاب عکس حرم حضرت رضا علیه ‌السلام خیره شده بود!  کم ‌کم حال مادر بهتر شد. مردِ سالخورده با حسرت نگاهی به مادرش انداخت و پرسید: «مادر! دوست داری چه کاری را همین الان برایت انجام دهم؟!»
مادر نگاهش را از قاب عکس برگرداند و گفت: «دوست دارم یک بار دیگه به پابوسی آقا بروم.»
با نگاهی، مات و مبهوت مادرش را براندازی کرد و زیر لب گفت: «این چه حرفی بود که زدم؟! حالا چطوری او را مشهد ببرم؟!»
چاره ای نبود. تمام اراده اش را جمع کرد. نفس عمیقی کشید و به طرف آژانس هواپیمائی حرکت کرد... بالاخره با سختی زیادی اجازه داده شد که آنها سوار هواپیما بشوند. به‌ خاطر بیماری مادر.
اصلاً آسان نبود که مهماندارها زیر بغل مادر را بگیرند و در اولین صندلی‌ ها او را بنشانند. چقدر کم حرف شده بود! پیرمرد هم تشکر کرد و کنار مادر نشست تا کمی عرق هایش خشک و نَفَسش آرام شود. هواپیما اوج گرفت و ساعتی بعد به زمین نشست...

تمام توجهش را به این عنایت الهی داد، تا کلمات شعر از ذهنش نرود. احساس می‌ کرد که این کلمات، بیش از این که زبان حال خود او باشد، زبان حال مادر اوست! تا اینکه شعر به «تخلّص» رسید. تا به خودش آمد، دید مادر، در میان آن همه ازدحام، خود را به ضریح رسانده و آن میله های مقدس را غرق بوسه کرده است

ایام ولادت آقا امام رضا علیه السلام بود و حرم غرق جمعیت! وارد شدن به حرم برای آنها خیلی مشکل بود. شاید هم غیر ممکن! گفت: «مادر! الحمدلله پایمان به مشهد رسید. بیا از همین جا سلامی به حضرت بدهیم و توسلی بکنیم!»
مادر با صدای ضعیف همیشگی ‌اش جواب داد: «ما قدیمی ‌ها تا ضریح را نبوسیم، به دلمان نمی‌ چسبد!»
گفت: «مادر! حرم قیامت است! به هر سختی که بوده خودمان را تا نزدیک حرم رسانده‌ ایم. دل چسبیِ زیارت هم به این است که حضرت کریم بن الکریم جواب بدهد که می دهد! بفرما از همین جا سلام بدهیم!»
نخیر! مادر زیر بار نرفت! و پیرمرد واقعاً مانده بود چه کند! بازوی مادر را گرفت و نفس نفس زنان او را از روی ویلچر بلند کرد و از بین مردم، مادر را به طرف ضریح حرکت داد. ناگهان در زیر آن آفتاب، خنکای نسیمی را احساس کرد که از سمت گنبد به طرف او وزید! پرده ها از جلوی چشمش کنار رفت و دید دارد لابلای بهشت، قدم بر می‌ دارد. و بی آنکه بخواهد و بداند، دید زبانش به این شعر باز شده و دارد می ‌سراید:

آمدم ای شاه پناهم بده

                           آمـدم ای شـــاه پـــناهم بده                                 خـــطّ امـــانی ز گــــناهم بده
                            ای حرمـــت ملـجأ درمـاندگان                              دور مـــران از در و راهـــم بده
                            ای گل بی‌ خارِ گلستان عشق                            قرب مــکانی چو گیاهــم بده
                            لایق وصل تو که من نـــیستم                             اذن به یک لـحظه نــگاهم بده
                            ای که حریمت مَثل کهرباست                            شوق و سبک ‌خیزیِ کاهم بده
                           تا که ز عشق تو گدازم چو شمع                          گرمــی جانسوز به آهــم بده
                            لشـکر شیطان به کــمین منند                            بی‌ کسم ای شــاه پناهم بده
                           از صف مژگان نگهی کن به من                           با نــظری یار و ســــپاهـم بده

تمام توجهش را به این عنایت الهی داد، تا کلمات شعر از ذهنش نرود. احساس می‌ کرد که این کلمات، بیش از این که زبان حال خود او باشد، زبان حال مادر اوست! تا اینکه شعر به «تخلّص» رسید. تا به خودش آمد، دید مادر، در میان آن همه ازدحام، خود را به ضریح رسانده و آن میله های مقدس را غرق بوسه کرده است. 
                           در شب اول که به قــبرم نـهند                              نور بــدان شـام سیاهم بده
                           ای که عطابخش همه عـالمی                             جمــله حــاجات مرا هم بده
                           آنچه صلاح ‌است برای «حسان»                         از تو اگر هم که نخواهم بده

مرد سالخورده یعنی همان استاد حاج حبیب الله چایچیان مشهور به «حسان» شاعر اهل بیت علیهم السلام از اینکه توانسته بود آخرین روزهای زندگی مادر، او را به آرزویش برساند، در حال خود نبود. او هم خودش را به ضریح مطهر رساند و در حالی که انگار آسمانیان هم با او زمزمه می ‌کردند و اشک می ‌ریختند، این اشعار را دوباره زیر لب زمزمه کرد، اشعاری که هر دلی، بارها با آن به مشهد پرواز کرده است:
آمده ام. آمدم ای شاه پناهم بده ...

م. لواسانی

اخبار مرتبط

2